سالن فرودگاه تقریباً خالی بود. تنها کسی که روبهروی ما نشسته بود، مردی بود چاق با چهرهای کسل و فرسوده که ظاهراً سالهای میانی دهۀ پنجم زندگیاش را میگذراند. حالت نشستنش - دستهای گرهکردۀ روی پا و بدن کجشدهاش - نشان از تسلیم داشت. مصری بود یا لیبیایی؟ آیا برای سفر به کشور همسایه آمده بود یا میخواست بعد از انقلابی که رخ داده بود به خانهاش بازگردد؟ طرفدار قذافی بود یا مخالفش؟ یا شاید هم یکی از کسانی بود که نظرشان را فقط برای خودشان نگاه میدارند؟
صدایی از بلندگو دوباره به گوش رسید. زمان سوار شدن به هواپیما فرارسیده بود. یک لحظه به خودم آمدم و دیدم که جلوی صف ایستادهام و دایانا هم کنارم است. او به مناسبتهای مختلف مرا به زادگاهش در شمال کالیفرنیا برده بود. من بهخوبی گیاهان، رنگ نور و مکانهایی را که او در فضایشان رشد کرده بود، میشناختم. حالا، من بودم که داشتم او را به سرزمینم میبردم.