آینه، آینهای روی دیوار زیرزمین
روزیروزگاری یک آینهی جادویی، من و داداشم را قورت داد و انداخت توی قصهی سفیدبرفی.
اینطوری شد که ما نگذاشتیم سفیدبرفی سیب سَمّی را بخورد. هورااااا! ... ولی نه، صبر کنید! اگر سفیدبرفی سیب را نخورد و نمیرد، چطوری شاهزادهی رویاهایش را میبیند و قصهشان به خوبی و خوشی به آخر میرسد؟ ای داد!
حالا خودمان باید آخر داستان سفیدبرفی را درست کنیم. تازه، بعدش هم باید یکجوری برگردیم خانه.
به نظر من رد سنی چیز خاصی نیست. ولی من وقتی این کتاب رو خوندم آشق مجموع داستان ها عوض میشوند.
یکی از تیکه های آموزنده این کتاب این بود که عادت های آدم عوض میشه