ساعت شش بعدازظهر بود که آقای کاراندیش، خسته و ناتوان کلید ورودی ساختمان را از جیب بیرون آورد، در را باز کرد و داخل شد. پیرمرد سرایدار در حال تیکشیدن راهپله بود. کاراندیش گفت: سلام آقای رستگار، خسته نباشی... خدا قوت.
- درمونده نباشی جوون. خوب شد دیدمت آقای کاراندیش. یه نامه داری. کارم که تموم شد براتون میآرم.
- دست شما درد نکنه... حتماً از مادرمه.
وارد آپارتمانش در طبقه چهارم که شد خستهتر از آن بود که بخواهد لباس از تن بیرون بیاورد. روی مبل نشست و سرش را به پشتی تکیه داد. چشمها را بست و به وضعیت اسفبار خودش فکر کرد...
-بخشی از کتاب-