در شرق جشن بزرگی برپا بود. کارناوالهای شادی، هر روز در خیابانهای دهکده رژه میرفتند. همهی خانهها و مغازهها با پرچم و حلقههای رنگارنگ گل، تزیین شده بودند و مُشتمُشت گلبرگ بود که در هوا شناور میشد. اهالی شهر همگی، مفتخر از موفقیتی که بهتازگی به آن نایل آمده بودند، به یکدیگر لبخند میزدند.
بیش از ده سال طول کشید تا سرزمین خفته کاملاً از نفرین قدیمی و مخوف خواب نجات پیدا کند؛ اما سرانجام توانسته بود بار دیگر به همان ملت خوشبختی بدل شود که پیش از آن بود. مردم شرق وطنشان، سرزمین شرقی، را باز پس گرفته و بهسوی آینده قدم برداشته بودند.
درنهایت، این رژهی پر از پایکوبی، به سرسرای قصر ملکه زیبای خفته رسید. جمعیت آنقدر زیاد بود که انگار همهی ساکنین سرزمین آنجا بودند. بسیاری مجبور شدند بایستند یا در طاقچهی پنجرهها بنشینند. ملکه و همسرش، پادشاه چِیس، و مشاور سلطنتی پشت میز بلندی که به سرسرا مشرف بود نشستند.
نمایش کوتاهی وسط سرسرا اجرا شد. بازیگرانْ مراسم تعمید و نامگذاری زیبای خفته را اجرا کردند. آنها در نقش پریانی ظاهر شدند که ملکه را تقدیس کردند و در نقش ساحرهای که او را نفرین کرد تا بعد از خراشدادن انگشتش با دوک نخریسی بمیرد. از بخت خوش، فرشتهی دیگری توانست این نفرین را تغییر دهد و وقتی شاهدخت انگشتش را خراشید، او و کل قلمرو پادشاهیاش بهجای مرگ، فقط به خوابی عمیق فرو رفتند. آنها صد سال خوابیدند و بازیگران از اجرای صحنهای که پادشاه چِیس طلسم را شکست و ملکه و مردمش را از خواب بیدار کرد، لذت فراوانی بردند.
مثل همه ی کتاب های دیگه ی کریس کالفر عاللللیلیلیلیلیلیلیلیللی بود❤️🤩🤩😍😍
الکس و کانر به روتین زندگی معمولیشون برمیگردن، اونا فکر میکنند از این به بعد زندگی شوند جادویی تر از قبل خواهد شد اما هیچ خبری از مادربزرگشان نبود اونا حدود یک سال مادربزرگشان رو ندیدن ، بعد از یه مدتی متوجه میشن که دکتر باب، دوست قدیمی مامان شون ، کم کم داره به معشوقه ی جدید مامانشون میشه اونها کم کم دکتر باب رو درک میکنم که قبلاً زن اون هم مرده بوده و اون واقعا عاشق مامنشونه پس میذارن ازش خواستگاری کنه اما.......
روزی که باب میخواست از اون خواستگاری کنه :
مامانشون گم میشه مامان بزرگ با یک لشکر سرباز بر روی یک ابر میاد خونشون
باب به خاطر فهمیدن وجود جادو تقریبا از حال میره
به نظر مامان بزرگشون مامان الکس و کانر دزدیده شده
به گفته ی مامانبزرگشون تا اطلاع ثانوی الکس و کانر اجازه ندارن از خونه پاشون رو بیرون بذارن به نظرتون الکس و کانر میتونن از خونه فرار کنن؟ میتونن که دوباره به دنیای قصه ها برن و آخر از همه میتونن مامانشون رو نجات بدن؟؟
اگه میخواید جواب این سوالات رو بدونید کتابو حتما حتما بخونین ❤️🥰 دوستتون دارمممم😘😘😘
بایییییی