در شرق جشن بزرگی برپا بود. کارناوالهای شادی، هر روز در خیابانهای دهکده رژه میرفتند. همهی خانهها و مغازهها با پرچم و حلقههای رنگارنگ گل، تزیین شده بودند و مُشتمُشت گلبرگ بود که در هوا شناور میشد. اهالی شهر همگی، مفتخر از موفقیتی که بهتازگی به آن نایل آمده بودند، به یکدیگر لبخند میزدند.
بیش از ده سال طول کشید تا سرزمین خفته کاملاً از نفرین قدیمی و مخوف خواب نجات پیدا کند؛ اما سرانجام توانسته بود بار دیگر به همان ملت خوشبختی بدل شود که پیش از آن بود. مردم شرق وطنشان، سرزمین شرقی، را باز پس گرفته و بهسوی آینده قدم برداشته بودند.
درنهایت، این رژهی پر از پایکوبی، به سرسرای قصر ملکه زیبای خفته رسید. جمعیت آنقدر زیاد بود که انگار همهی ساکنین سرزمین آنجا بودند. بسیاری مجبور شدند بایستند یا در طاقچهی پنجرهها بنشینند. ملکه و همسرش، پادشاه چِیس، و مشاور سلطنتی پشت میز بلندی که به سرسرا مشرف بود نشستند.
نمایش کوتاهی وسط سرسرا اجرا شد. بازیگرانْ مراسم تعمید و نامگذاری زیبای خفته را اجرا کردند. آنها در نقش پریانی ظاهر شدند که ملکه را تقدیس کردند و در نقش ساحرهای که او را نفرین کرد تا بعد از خراشدادن انگشتش با دوک نخریسی بمیرد. از بخت خوش، فرشتهی دیگری توانست این نفرین را تغییر دهد و وقتی شاهدخت انگشتش را خراشید، او و کل قلمرو پادشاهیاش بهجای مرگ، فقط به خوابی عمیق فرو رفتند. آنها صد سال خوابیدند و بازیگران از اجرای صحنهای که پادشاه چِیس طلسم را شکست و ملکه و مردمش را از خواب بیدار کرد، لذت فراوانی بردند.