یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. یک روزِ صبح بهاری، همسر ملّا بعد از شستن ظرفها، کوزهاش را از آب چشمه پر کرد و روی سرش گذاشت. سپس سبد ظرفها را هم به دست گرفت و به طرف خانه راهی شد. چند نفر از زنان همسایه هم با او بودند. آنها گل میگفتند و گل میشنیدند. ناگهان..