۱ـ آلزایمر
مَخلَصِ کلام؛
زنم شد
نمیدانم
فقط میدانم
کنار من از استحاله
چای و فرو رفتن است.
من هر روز بر لبِ شکایت
شکایت
شکایت
چِک میکشم.
حل میکنم آلزایمر را در صبحانهام
تا همیشه «دیشب» را گم کنم در خوابهام
نمیدانم
فقط میدانم
که «نداشتن»
قوتِ لایموتیست
که آدم را نمیکُشد اما...
مُفصل است بگذریم.
زنم را کاشتم توی گلدان کنار کاکتوسها
بچهها را قاب کردم بالاجبار
به مدرسه بردم بالاجبار
بعدازظهرهای عمودیم را به حمام
بالاجبار
و قسم
که چند بار زنم را از ریشه کندهام اما...
مُفصل است بگذریم.
کتابهایم را که شُستم
جارو کشیدم جِنهایی را که در جلدم دویده بودند
عروسی داشتند جنها
داشتند داماد را میشستند جنها
دَمبَلَ دیمبو جنها
(تازه فهمیدم توی حجلهام)
توی حجله آبنبات نبود
قرار نبود
فرار نبود
و من تمام شب
ناخنهام را اما...
مُفصل است بگذریم.
-قسمتی از متن کتاب-