یکی بود، یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. فصل تابستان فرا رسید. دو کبوتر به نام توتک و همسرش پوپک آشیانهی خود را ساختند. از مزرعهی نزدیک لانه شان دانههای تازه جمع کردند و به لانه بردند. پوپک برای توتک آب آورد و گفت: «خسته نباشی، واقعاً زحمت کشیدی.»