جُرج بیلی زیر برف زمستانی روی پُلی در بِدفورد فالزِ کوچک ایستاده بود و به آب یخزدهی رودخانه که در آن تصاویر سیاهوسفید بدل به گرداب خوفناکی شده بود نگاه میکرد. کریسمس بود و شب. کسی از افراد خانوادهی جرج، همسر و بچههایش، رفقایش و همکارانش آنجا نبودند. او بود و یک دنیا نومیدیِ خرابشده بر سرش. میخواست خودش را پرت کند وسط آب و از شر دغدغهها، دلشورهها و نومیدیها رهایی یابد. بس بود، بس. نمیخواست به نبردی دیگر، چالشی دیگر، دلشورهای دیگر، تن دهد. تمامش کن جرج، تمام.
او همسری دوستداشتنی داشت؛ مری هچ بیلی، که عاشقانه به او عشق میورزید، و دو دختر و یک پسرِ بامزه. رفقایی داشت مثل آب زلال، مثل کفِ دست و شغلی که با آن به مردم شهرش کمک میکرد سرپناهی بسازند. اما جُرج از دوران کودکی عاشق سفر بود. میخواست چمدانش را ببندد و بِدفورد فالزِ کوچک را به مقصد همهی دنیا ترک کند. بارهاوبارها چمدانش را بست، اما هرگز بِدفورد فالز را ترک نکرده بود. مانده بود و مانده بود تا شهرِ منزه و دوستداشتنیاش جای بهتری برای زندگی خانواده، رفقا و همشهریهایش شود؛ برای خودش. خیلیها رفته بودند و او نرفته بود.
اما جُرج بیلی زیر برف زمستانی روی پُلی ایستاده بود و به آب یخزدهی رودخانه نگاه میکرد. میخواست خودش را پرت کند وسط آب، میخواست تن به سفر ابدی بسپارد. اما سروکلهی کلارنس پیدا شد. فرشتهای که از دل آسمانها پایین آمد تا با نجات جُرج بالهایش را از خداوند بگیرد.
فرشته دست جُرج را گرفت و در بِدفورد فالز گرداند. فرشته به جرج، که آرزو میکرد پا به دنیا نمیگذاشت، نشان داد اگر به دنیا نمیآمد چه میشد. ولی درد و عذابِ جُرج در کابوسِ تلخش واقعیتر بود. شهر را دور زد. شهری که بِدفورد فالز نبود و نامش را هم به سوداگران فروخته بود: پاترزویل. شهری که آدمهایش جُرج را نمیشناختند؛ مادرش، همسرش، رفقایش. محیط گرم و خانوادگی دوستداشتنی بِدفورد فالز بدل به دنیای سیاه پاترزویل شده بود. نور تخت و یکدستِ دلنشین به سایهروشنهای تندی تغییر یافته بود. آرایش صورتِ آدمها غلیظ بود. نگاهشان شکاکانه بود و لحن جاری بر لبانشان هتاکانه.