مخلص شما هنک سگ گاوچران. یکی از آن روزهای عادی بهاری بود، هیچچیز غیرعادی نبود؛ آرام، روشن، بفهمینفهمی گرم، و هوا پُر از پنبهی درختان پنبه بود.
یادم میآید در حوالی گاراژ بودیم، داشتیم از آفتاب لذت میبردیم، بعدازظهرمان را میگذراندیم و منتظر بودیم شب فرابرسد تا گشت شبانهمان را شروع کنیم. از آنجا که لوپر و سالیمی روز قبل به طرزی مشکوک مزرعه را به مقصد جایی به نام «بیمارستان» ترک کرده بودند، تصمیم گرفته بودم گشت شبانه را دو برابر همیشه انجام بدهم. دراور کنار چاه آب بود و داشت با جیتیکلاک، سرکردهی خروسها، گفتوگویی بیحاصل انجام میداد. ناگهان مرا صدا زد.
«هنک، بیا اینجا ببین این چیه.»
به درخواست او پاسخ دادم و شیء جلو روی او را بررسی کردم. «این یه خروسه.»
با دماغ به زمین اشاره کرد. «نه، این رو میگم.»
«اوه.» به پایین نگاه کردم، آن را خوب بو کشیدم و شواهد را بررسی کردم.
«این خاکه، دراور، خاکوخُلِ عادی.»
«آره، میدونم، اما توی این خاکها ردپا دیده نمیشه؟»
«اوه.» اینبار با دقت بیشتری مشغول بررسی شدم و آن وقت بود که ردپای مشکوک را دیدم. سرم را بلند کردم - خیلی آهسته تا کسی نترسد - و از روی دو شانه به اطراف نگاه کردم تا مطمئن شوم کسی ما را نمیپاید. «این ردپا رو کجا پیدا کردی؟»