افسر گفت: آدرست چیست؟ گفتم: آدرس ندارم. با تعجب نگاهم کرد: پس میخواهی کجا بروی؟ میخواهی کجا بمانی؟ گفتم: نمیدانم. کسی را ندارم. افسر گفت:
نمیشود همینطور ولت کنم بروی. گفتم: من تنها زندگی میکردم. گفت: باید بدانیم کجایی تا هر شب بیاییم سراغت. باید یک سرباز همراهت بیاید. اینطور بود که آمدیم به خیابان، من و سرباز. با کنجکاوی دور و برم را میپاییدم. این همان لحظهای است که همهی سال گذشته آرزویش را داشتم. درون خودم دنبال احساسی غیرعادی گشتم، شادیای، خوشیای، حسی، چیزی، هیچ نیافتم. مردم، کاملاً عادی راه میرفتند، حرف میزدند، جابهجا میشدند. انگار من همیشه در میانشان بودهام و هیچ اتفاق تازهای نیفتاده است. سرباز گفت: تاکسی بگیریم. با خودم گفتم که میخواهد به حساب من چرخی هم زده باشد. رفتیم خانهی برادرم. برادرم در راهپله گفت که میخواهد مسافرت برود و باید درِ آپارتمان را قفل کند. پلهها را آمدیم پایین و رفتیم خانهی دوستم. دوستم گفت: خواهرم اینجاست و نمیتوانم راهت دهم. برگشتیم به خیابان. سرباز شروع کرد به دور خود پیچیدن. دیگر عصبانیت در چشمهایش موج میزد. با خودم گفتم که یک دَهقرشی میخواهد. گفت: نمیشود همینطور بمانیم. برویم به مرکز. در مرکز سرباز دیگری بود. گفت: عجب مصیبتی هستی. نمیتوانیم همینطور ولت کنیم. رو به رویش نشستم و ساکم را گذاشتم زمین.
-بخشی از کتاب-