بعد از ناهار، هذر لینکوئیست در آشپزخانه مشغول نظافت بود که صدای تالاپِ افتادن چیزی را شنید. صدا ظاهراً از طرف هال آمد و بهحدی بلند بود که هذر را به واکنش واداشت. فریاد زد: «پسرها! چی کار میکنید؟» کسی جواب نداد. رفت و دید دو پسرش روی کاناپهی اتاق نشیمن نشستهاند و بیسروصدا بازی میکنند. ریزخندی زدند. هذر با لبخند گفت: «ای دلقکها! این صدا چی بود؟» شانه بالا انداختند که نمیدانند. «پدرتان کجاست؟» بیآنکه منتظر پاسخ بماند، بهسمت هال دوید. شوهرش جان را دید که روی زمین به خود میپیچد. وحشت کرد و جیغ بلندی زد. جان آسم شدید داشت. داروهای جدید مصرف میکرد و ظاهراً کارساز بودند، اما ناگهان دچار بدترین حملهی عمرش شده بود. هذر هر کاری به ذهنش میرسید انجام داد تا جانِ شوهرش را نجات دهد. سپس به اورژانس زنگ زد. بقیهی ماجرا را درست به یاد ندارد. جان بر اثر ایست قلبی در راه بیمارستان درگذشت.
هذر سیوچهارساله بود و پسرهایش پنج و هفتساله. در آن لحظه، مرگ جان انگار بدترین اتفاق ممکن برای او بود.
اکثر ما از آسیب دیدن عزیزانمان چنان هراس داریم که حتی تصورش هم برایمان دشوار است؛ اما این چیزی است که همه دیر یا زود باید تجربهاش کنیم. نظرسنجیهای مربوط به رویدادهای استرسزای زندگی نشان داده که مرگ عزیزان در صدر فهرست است. سوگواری را سایهای بیرحم میپنداریم که به ما میچسبد و همهجا دنبالمان میآید. سوگواری، در تصور ما، نور را به تاریکی بدل میسازد، رنگوبوی لذت و خوشی را از همهچیز میگیرد و احساسی طاقتفرسا و بیامان است.
- از متن کتاب-