روزی طی گفتگو با فردی، هدیهای دریافت کردم که زندگیم را متحول کرد. این گفتگو، نیروی نهفتهای را در من بیدار کرد و مسیری را که برای رسیدن به اهدافم در پیش داشتم، برایم روشن کرد. این نیرو و قدرت آن سبب شد که بتوانم همهی رؤیاهایم را محقق سازم. حال میخواهم آن هدیه را به شما تقدیم کنم.
قبل از هر چیز اجازه دهید که داستانی برایتان تعریف کنم. داستانی که مانند بسیاری از داستانها، در یک شب تاریک و توفانی آغاز شد.
عصر یک روز توفانی ماه نوامبر، در اواخر دههی ۸۰ بود و من داشتم خودم را برای رفتن به یک میهمانی که تمایلی به حضور در آن نداشتم، آماده میکردم. دلم میخواست توی خانه کنار شومینه بمانم، یک کتاب خوب مطالعه کنم و چای داغ بنوشم. فکر گذراندن چند ساعت بعدی با یک لبخند مصنوعی مخصوص چنین مهمانیهایی، آزارم میداد.
هیچوقت حوصلهی مهمانی را نداشتم و با صرف انرژی برای صحبتهای پراکنده و بیهدف، موافق نبودم. البته بیمیلی من برای رفتن به این مهمانی دلیل دیگری هم داشت. این میهمانی، جشن نامزدی دوستی بود که بارها ازدواج کرده بود. این دوستِ روانشناس من دوباره عاشق شده بود و میخواست پنجمین زندگی مشترک خود را شروع کند.