نفسنفس میزنم. آرام کلید میاندازم و در را باز میکنم. خانهمان مثل اردوگاه جنگی است. همهی آنهایی که میشناسم بغل به بغل خوابیدهاند. صورت بعضیهایشان معلوم است. دخترخالهام، رئیسم، زن برادرم، احمد آقای سرایدار، هنرپیشه سریالی که نگاه میکنم... بعضیهای دیگرشان به شکم خوابیدهاند و نمیتوانم درست بشناسمشان. به اتاق مامان و بابا نگاه میکنم. آدمها همینطور ریسه شدهاند تا توی اتاق. توی چهارچوب در هم یکی خوابیده. با بدبختی از روی رختخوابها رد میشوم. هیچکدامشان تکان نمیخورند. یک لحظه به نظرم میرسد مردهاند.