این کلیسا آدم را یاد یکی از آن کلیساهای کوچک و خودمانی آلپ میاندازد؛ از آنها که شاید در کوهستانهای اطراف زالتسبورگ پیدا کنید، و امروز هوای خنکش هر بازدیدکنندهای را به خود میخواند. گرمای اوت در جنوب سوزان است و کتوشلوار و کراوات هم کلافهترم کرده. معمولاً اهل کتوشلوار پوشیدن نیستم. هم لباس راحتی نیست، هم شغل پزشکی بهتجربه یادم داده هرچه خودمانیتر لباس بپوشم، همانطور که معمولاً بیمارانم لباس میپوشند، بهتر میتوانم با آنها ارتباط برقرار کنم.
امروز برای شرکت در یک مراسم عروسی به اینجا آمدهام. حالا دیگر بیشتر از پنج سال میشود عروس را میشناسم، هرچند مطمئن نیستم او من را دوست خود بداند. با اینکه تا یک سال و چند ماه بعد از رفتن او از نیوبِرن مرتباً باهم در تماس بودیم، از آن زمان به بعد ارتباطمان به چند پیام گاهوبیگاه محدود شده؛ پیامهایی که گاهی من میفرستم و گاهی او. اما رشتۀ اتصال بین ما انکارناپذیر و ناگسستنی است؛ رشتهای که ریشه در اتفاقات سالها پیش دارد. گاهی دشوار است خودم را در اولین موقعیتی که سرنوشت مقابل هم قرارمان داد به یاد بیاورم. اما این هم طبیعت ماست، مگر نه؟ زندگی مرتب فرصتهایی پیش پایمان میگذارد که وارد مسیر جدیدی شویم و ما هم، در طول مسیر، میبالیم و تغییر میکنیم. بعد وقتی به گذشته نگاه میکنیم، فقط سایهای از خود دیروزمان را میبینیم که گاهی حتی شناختنش هم برایمان دشوار به نظر میرسد...
-از متن کتاب-