پایان کار نزدیک است. قدمهایش را حس میکنم که همچون سایهای تاریک، دلبرانه به من نزدیکتر میشود و نوری را که در من باقی مانده است خاموش میکند. در این دقایق پایانی به گذشته مینگرم.
چطور راهم را گم کردم؟ چطور لیزرل را از دست دادم؟
تاریکی سرعت میگیرد. در اندک لحظاتی که برایم باقی مانده است، همچون باستانشناسی ریزبین، گذشته را برای پاسخ به پرسشهایم واکاوی میکنم. امیدوارم از آنچه مدتها پیش گفتم، اطمینان یابم؛ اینکه زمان بهراستی نسبی است.
میلوا «میتزا» ماریچ اینشتین
وااای چقدر حرص خوردم با این کتاب
چقدر از سکوت های بیش از اندازه میلوا اذیت شدم
و چقدر از انیشتین متنفر شدم
حالا نمیدونم دقیقا تا چقدش صحت داره و چقد داستان و رفتار شخصیتا تخیلی و زاده ذهن نویسندس! . . این کتاب و بخونین و درس بگیرین که فداکاریِ بیش از اندازه اصلا چیز خوبی نیست؛ نزارین براتون عادت بشه و چشم باز کنین ببینین هیچی از خودتون باقی نمونده.