نوئل سالازار در این رمان شخصیتی را به وجود آورد که برای سالها باقی میماند. او از طریق آدری داستان زندگی زنانی را روایت میکند که به برنامه خدمت زنان خلبان نیروی هوایی پیوستند و داستان زندگیشان در تاریخ گم شد و به فراموشی سپرده شد. از هواپیما که پایین آمدیم افسری گفت: «یا خدا، خلبان اون هواپیماها دختر بودن؟» در حالی که به سمت دفتر اصلی میرفتیم با خودم فکر میکردم که آیا امکان دارد برای یک بار هم که شده ما را دست کم نگیرند؟ امکان دارد یک بار مردها ما را ببینند و چشمک نزنند؟ امکان دارد از اینکه کاری را انجام میدهیم که همیشه فکر کردهاند مخصوص به خودشان است متعجب نشوند؟ زمانی میرسد که به خاطر شجاعت و تواناییهایمان برایمان ارزش قائل شوند و به ما احترام بگذارند؟ یا همیشه قرار است در ذهن آنها «اون ها که فقط دخترن» باقی بمانیم و به چشمشان همیشه همانهایی باشیم که با اسباب بازیهایی بزرگ تر از توانشان بازی میکنند؟