ای شوالیههایی که نگهبان درستکاری هستید، ما نمیتونیم بیش از این در مقابل رفتارهای خشن پادشاه اژدهای سیاه تاب بیاوریم. ما باید ارتش رو بر علیه او به راه بیندازیم تا عزت و شرف شوالیهای لکهدار نشه.»
امپراتور اژدها بعد از گفتن این حرفها، اندکی مکث کرد و به شوالیههایی که در مقابلش صفکشیده بودند، نگاه کرد. زمان زیادی بود که امپراتوری اژدها چنین جمعیت عظیمی از شوالیهها را گرد هم نیاورده بود.
شوالیهها همراه با مرکبهایشان پشتسرهم مثل یک اقیانوس بیانتها صفکشیده بودند. در رأس اقیانوس شوالیهها، امپراتور اژدها با ردای بنفشرنگش و پشت سر او، شاهزاده سیلور مون با لباسی سیاه بر تن، همراه با اژدهای سفید مقدسش، ایستاده بود. چشمهای شوالیهها سرشار از ناخرسندی بود تا جایی که بدنهایشان به لرزه افتاده بود. شوالیهها از مدتها پیش، از خشونت پادشاهی اژدهای سیاه ناخرسند بودند. اگر امپراتور آنها تمام این مدت سکوت نکرده بود، تا حالا شمشیرهایشان را به دست گرفته، به سمت سرزمین آکلان حملهور میشدند و به پادشاهی اژدهای سیاه اعلانجنگ میکردند. امپراتور اژدها با دیدن این صحنه در دلش لبخند زد! اما چهرهاش همچنان جدی و نگران باقی ماند. او لبخند گرمش را سرکوب کرد، ولی چشمهایش نمیتوانست بیش از این تمایلات حقیقی او را پنهان کنند! اما در چنین شرایطی، هر شوالیهای که به او نگاه میکرد، این را بهعنوان تصمیم امپراتور اژدها بر وارد عمل شدن، تفسیر میکرد. «بنابراین من اعلام میکنم که فرمانده این جنگ ولیعهد من هست. ما باید به آکلان حمله کرده و پادشاهی اژدهای سیاه رو از بین ببریم!»