زندگی بالا و پایینهای فراوان دارد، انسانها در مکانها و زمانهای مختلف، دردهای مشترکی را حس می کنند. زنی که بدون همسرش بچهها را به چنگ و دندان می گیرد و بزرگ می کند، حس تنهایی را چشیده. پیرزنی که غرق در گذشته اش، اشکهایش یک به یک روی گونههایش میلغزد و آهی از سر حسرت می کشد و چشمانش به در آسایشگاه خشک می شود تا شاید، شاید، و شاید بچههایش برسند و از تنهایی بیرون بیاید، معلمی که قرار بود سال آینده بازنشست شود و بخاطر ضمانت، به زندان افتاده، عمیقاً با تنهایی کلنجار می رود ودلش صدای هیاهوی بچه ها را در مدرسه میخواهد، پسر جوانی که بخاطر بیپولی و بیکاری روی برگهای خشک و نارنجی پیاده رو راه می رود و در تنهاییاش میسوزد و به یاد کسی که قلبش را تسخیر کرده پاهایش را بافشار و حرص بیشتری روی برگها میگذارد تا تمام غمهایش را روی خرد و شکسته شدن کمر برگهای پیر خالی کند، و شاید من که به خود میقبولانم که تنهایی چیز عجیب و غریب و دردناکی نیست و میشود با خود بهتر زیست و به تعالی رسید و گاه حس میکنم که از تنهایی لبریزم، و شاید تو که در غمگین ترین حالت ممکن غروب جمعه در اقیانوسهای پهناور، قدم روی عرشه کشتی میگذاری و به وسعت آبها مینگری و روزها را یکی یکی خط میزنی تا زودتر این غم تنهایی و غربت به پایان رسد و به خانه ات برگردی.
-بخشی از کتاب-