گفت: «طبق چیزی که دارم اینجا توی سوابقتون میبینم، گویا بلژیکی هستین.»
لحن دادرس پرسشگرانه و صدایش به شکل غریبی آرام و خشدار بود. بریدهبریده و مؤکد حرف میزد.
بعد اضافه کرد: «عالی شد! فقط همین رو کم داشتیم! البته من رو ببخشید! میشناسمتون و میدونم احتمالاً خودم از شما بلژیکیترم.»
به همهچیز مشکوک بود و دستبهعصا راه میرفت. دوروبرش را پر از دشمنان و رقبایی میدید که در کمین نشسته و منتظرند. همهجا را پر از تلههایی غافلگیرکننده میدید که باید کشف و خنثی میشدند. احتمالاً پیش خودش فکر میکرد از اینکه نیمهشب احضارم کرده دلخورم، اما برعکس، همهچیز خوب بود. درختان نقرهفام در نور فلق، و اینجا این شبهسرباز ساختگی در لباس خوشدوخت مناسب نقشش، آغشته به بوی قهوه.
گفتم: «اما من شما رو نمیشناسم. چیزی هم راجع بهتون نمیدونم.»