گاهی شبها میپندارم شوهرم دوباره با من است. با ملایمت از میان غبار و مه پدیدار میشود و در کنار یکدیگر آرام میگیریم. سپس بامداد میدمد و آسمان تیرهٔ مواج به رنگ طلایی میگراید. وقتی خفتگان بیدار میشوند شور و غوغایی در درونم احساس میکنم و او به نرمی میرود.
پسرم و دخترم و پولی، بچهای که فرزندم نیست اما به او وابسته شدهام و حالا دیگر بچهٔ من بهحساب میآید، یکییکی در زیر آفتاب پگاه بیرون میآیند. پولی با من است، زیرا او را وسوسه کردم و از روی نومیدی او را واداشتم از سرزمین خود به موطن من بیاید. بااینحال اکنون نگران نیستم: کاری است که شده و جای گله نیست. دیروزـ با اطمینان از پاسخ اوـ پرسیدم «آیا از من خشنودی؟» بدون ابراز تردید، اما با اندکی ناشکیبایی به نشانهٔ تأیید سر تکان داد: این نشان ضعفی است از سوی یک پیرزن و نیازی به تسلی.