ساعت پنج صبح روز دوشنبه است و پرتویی ارغوانی آن دوردستها روی دریا چشم را مینوازد. از وقتی ویرانههای آن کارگاه قدیمی بین ساختمان محل زندگی مونا و ساختمان بعدیاش را خراب کردند، موهبت داشتن این منظره نصیبش شد و از آنجا که خانهاش در طبقۀ سوم است، اگر در زاویهای خاص لب پنجره خم شود، میتواند کلبههای ییلاقی و آلاچیقهای ساحلی را از لابهلای ابرهای کبود سحرگاهی و سُرخی خورشید تازه طلوعکرده ببیند. او نانش را تست میکند، فنجانی چای میریزد و منتظر این پرتو مینشیند. این سومین شب بیخوابیاش است...