دیوار سرد است. این نخستین حرفی است که هرکسی به تو میگوید و وقتی میفرستندت به دیوار، نخستین حقیقتی است که متوجه میشوی. وقتی روی دیوار هستی، تمام مدت به آن سرما فکر میکنی و وقتی دیگر روی دیوار نیستی سرما تنها چیزی است که از آن به یادت مانده. دیوار سرد است!
دنبال تشبیه میگردی. سرد مثل سنگ، مثل الماس، مثل ماه. سرد مثل صدقه، این یکی خوب است. ولی خیلی زود میفهمی این سردی تشبیهناپذیر است. شبیه چیز دیگری نیست. چیزی نیست جز واقعیتی فیزیکی. حداقل این نوع از سردی چنین است. سرد سرد است.
پس این اولین موردی است که سراغت میآید. شبیه سردیهای دیگر نیست. بهتمامی متعلق به آن مکان است؛ مثل خصوصیت فیزیکی ثابتی از آن مکان. این سردی یکی از اساسیترین ویژگیهای دیوار است؛ یکی از ذاتیترین ویژگیهایش. اولین باری که میروی دیوار و در اولین روز دوره با کلیت آن مواجه میشوی. میدانی که قرار است دو سال آنجا باشی. میدانی که همهجای دیوار همین است و همهچیز فقط به این بستگی دارد که همدورهایهایت چطور آدمهایی باشند. این را هم میدانی که در این مورد کاری از دستت برنمیآید. هولناک ولی یکجورهایی هم کمی رهاییبخش است. انتخابی در کار نیست، همهچیز دیوار یعنی اینکه انتخابی نداری.