در نور نقرهای صبحگاه، با کرختی از خواب بلند شد. روی تشکی پلاستیکی در کانتینر حمل باری دراز کشیده بود که کاربریاش را عوض کرده بودند. بالای سرش، پنکۀ کوچکی هوای تقریباً گرم آنجا را به جریان میانداخت.
خودش را با دستمالمرطوب یک بار مصرف شست و یونیفرمی پوشید که لباس سیاه سرهمی از جنس الیاف مصنوعی بود. زیر نور خورشید که به سرعت بالا میآمد، محوطۀ شنپوش هتل را به سوی اتاق همکارش پیمود. آن دو هرگز یکدیگر را ندیده بودند. بر در کرکرهای فولادی کوبید. جوابی نیامد. محکمتر کوبید.
پس از صدای لخلخی از داخل اتاق، مرد لاغراندام برهنهای که فقط شورت پاچهدار سفیدی پایش بود، در را گشود. چشمهای سیاهی داشت و چانهای چاکدار با دهانی بزرگ که دو لب ظریف، به آن حالتی زنانه داده بود. دستهای موی سیاه به حالتی جلف، چشم چپش را پوشانده بود.