ناگه در دل سکوت،
به مشامم میرسد
بوی مشتی پر پرنده که میسوزد؛
رایحۀ مرگ در یک گل!
چیزی بهر دیدن و چیزی بهر گفتن نیست؛
نه هراسم گذارد نگریستن و نه مرا هست یارای چشم گرداندن.
لحظهای از پوچیام که به دانههای خاکستری الماس بدل میشود.
خود را تماشا میکنم که مرا تماشا میکند که مرا تماشا میکند.
در این قصۀ زمستانی کریسمس
نامها تغییر یافتهاند
تا گزندی به گناهکاران نرسد...