جوانان خیابان براد و مناطق اطراف آن در سالنی گرد هم آمده بودند که از بلوکهای سیمانی ساخته و به گاراژ مولونی متصل شده بود. این یکی از کارهای هوشمندانۀ مولونی بود. او در یکی از آلونکهایی که بهجای انباری استفاده میکرد و دوازده متر طول و نصف آن عرض داشت، یک میز بیلیارد، سه دستگاه بازی ویدئویی، یک جعبۀ گرامافون دیواری و یک دستگاه پینبال قرار داده بود. مولونی برای آنکه قدری از رنگوبوی غرور محلی به این مکان اضافه کرده باشد، دیوارها را به رنگهای رسمی منطقه رنگآمیزی کرده بود. این مکان با سروصدای به هم خوردن و غلتیدن گویهای بیلیارد و نالههای بیروح بازیهای ویدئویی دانکی کونگ و دیفندر، خیلی شبیه سالن بازیهای الکترونیکی نبود؛ فضا پر بود از بحثهای داغ دربارۀ سیگار، ماشین و موتورسیکلت. چیز زیادی نبود، ولی این تنها تفریحگاه شهر بود و امشب تعدادی از مشتریان همیشگی آنجا جمع شده بودند که همگی پسران در آستانۀ بلوغ یا نوجوان بودند و پسرهای بزرگتر هم سالهای آخر نوجوانی را میگذراندند. همگی تقلا میکردند تا شب متفاوتی داشته باشند. شبی که بتواند آنان را در زمستان طولانی سرپا نگه دارد. تا اینجا که همهچیز به روال سابق پیش رفته بود: بازی دانکی کونگ و دیفندر در جریان بود، برندۀ بیلیارد به بازی ادامه میداد، مثل همیشه جیمز برنده بود و در بازی میماند. چراغهای ماشین پینبال روشن شد و اعلام کرد یک نفر امتیاز بالا کسب کرده است. پسزمینۀ صفحۀ ماشین پینبال صحنۀ جنایی شهر آتلانتیک بود و تصاویر کارآگاه سیاهپوش سبیلکلفتی را نشان میداد که در خودروی اسپرت قرمزی گشت میزد. هرگاه بالاترین امتیاز آن روز به دست میآمد، چشمهای کارآگاه برق میزد و بهآرامی با صدایی بم با لهجۀ مرکز شهری میگفت: «شهر آتلانتیک. قدرت را دریاب.»