خورشید از میان خیل ابرهایی که به زیارتش میرفتند، سر برآورد و به دریای میسیسیپی چشم دوخت.
آبهای ساحلی قهوهای و ساکن بود. دریا دهانش را به وسعت تالاب ویران باز میکرد و هر سال زمینهای بیشتری را در خود فرو میبرد. آب در گلولای و ماسه و خاک سکنی گزیده بود و مزرعۀ ساحلی و کارخانههای پلاستیک و راهآهن دریایی را بلعیده بود. آخرین ساکنان دلتا قبل از آنکه ساختمانها برای همیشه در آب فروروند، بخشهای قابلاستفادهشان را از بین برده بودند. آب زمین را میبلعید. در جنوب شرق، شهر باشکوه نیواورلئان به چاهی در میان دیوارههای ساحل تبدیل شده بود؛ تجلی آیین غسل تعمید آمریکای جدید.
دختر کوچک ششسالهای در ایوان خانهشان زیر سایهبان توفالی خانه نشسته بود. در دستش یک ظرف پلاستیکی عسل به شکل خرس داشت. مایع طلایی از بالای سر خرس سر خورد و به بیرون ریخت، روی کف ایوان خانه که با تختههای ارزانقیمت کاج درست شده بود.
دخترک عسل را درون شیارهای عمیق تختههای چوبی ریخت و به مسیر مارپیچی نگریست که مایع به شکل آن درآمده بود. این قدیمیترین خاطرهاش است، لحظهای که آغاز میکند.
و اینگونه است که من در آن لحظاتی که تلخی کمرنگ میشود انتخاب میکنم که او را به یاد بیاورم؛ یک دختربچه.