ـ «صبح شده مادر، کلی مهمان داریم. تجار و کسبهی بازار آفتابنزده میآیند راهی خانهی آخرتش کنند. یک چکه آب هم بده دست من، جگرم گرگرفت. این پمادها که فرستادی هم افاقه نکرد. پاهایم خیکِ باد شده مادر. به میرعلی گفتم طلعت را زودتر راهی کند اما چشمسفید هنوز نیامده. خوشا به سعادتش مادر. توی این روز عزیز رفت، روز عرفه. کتوشلوار مشکیات را بپوش، طیبوطاهر توی کمدت. اُرسی شِبروت را هم گذاشتم دم در. به پایت کمتر فشار میآورد. دادهام واکس شفق زدهاند، شده است مثل دنبه. آرزوبهدل ماند یکبار برایش نسخه بنویسی. ورد زبانش آقای دکتر آقای دکتر بود. دوست داشت پسرش تلقینش بدهد. اگر هنوز دین و ایمانی برایت باقیمانده که هیچ، وگرنه توی ماشین از آقا بپرس که چهکار باید بکنی؟ کفنش را میدهم دست میرعلی. عاقبتبهخیر بشوی مادر. به نوکونیش مردم هم کار نداشته باش. تا دنیا دنیا بوده از این حرفها بوده است. مردم چشم دیدن هم را ندارند. خود میرعلی همهی کارها را راست و ریس میکند. مجلس باید لایق شأن آقا باشد.»