دو روز از صلح گذشته بود. رزمندهای نبود. جنبوجوشی نبود. سروصدایی نبود. قطعنامه پذیرفتهشده بود. همهچیز آرام شده بود بهغیراز آسمان که بیوقفه میبارید. در این وقتِ سال، در انتهای تیرماه، چنین بارانی را هرگز ندیده بودم.
سقف نم داده بود و گچش طوری بادکرده و برآمده بود که هرلحظه ممکن بود روی سرمان خراب شود و یا بخشی از آن بریزد و سفرهی عقد را خراب کند؛ سفرهی عقدی که خودِ شیرین به زیبایی در اتاق چیده بود. همهچیز کامل بود؛ آینه و شمعدان، یک جلد قرآن و یک شاخه نبات، آب و نان سنگک، سکه و عسل، ظرف میوه و دستهگل و نقل.