من آنقدرها مطمئن نیستم، شاید آنها دندانهای بزرگ و دراز، چنگالهای خمیده و خونچکان و چشمان سرخِ ورقلمبیده مثل نقاشیهای کتابهای کودکان، نداشته باشند اما احساس میکنم که آنها وجود دارند. آیا من نَفَس آنها را که مثل انگشتانِ سیاهِ لزجی ستون فقراتم را لمس میکرد، حس نکردهام؟ بعدا وقتی تنها شدیم، این را به آنجو میگویم.
اما من همیشه در حضور سایرین از او طرفداری میکنم و هوایش را دارم. بنابراین، شجاعانه میگویم: «درست است، این حرفها فقط مال قصههای قدیمی است.»
اوایلِ غروب است و از روی تراس خانهمان که آجرهایش پوشیده از خزه است، خورشید را میبینیم که در افق پایین آمده و نیمی از آن، پشت درختهای انجیرهندیای پنهان شده که در امتداد دیوارهای حیاطمان و در طرفین خیابان طویل داخل حیاط تا دروازه آهنی کلون شده، صف کشیدهاند. صد سال پیش نیای بزرگمان دستور کاشتن آنها را داد تا زنهای خانهاش را از نگاه بیگانگان محفوظ نگه دارد. اَبهاپیشی یک از سه مادرمان، این را برایمان گفته است.