وقتی وارد تالار شد، و همینطور وقتی در را بست، شعلهی شمع و تصویرِ شعله در آیینهی بزرگ دیواری پیچ و تاب خورد و دوباره به شکل اولش برگشت. کلاهش را از سر برداشت و آهسته جلو رفت. تختههای کفپوش زیر چکمههایش جیرجیر میکردند. کت و شلوار سیاه به تن داشت. رو به روی آیینهی تاریک ایستاد همان جایی که سوسنهای سفیدِ پلاسیده از گلدان بلور نقش و نگاردارِ فرسوده به بیرون سر خم کرده بودند. در راهروِ سردِ پشت سرش، ردیف هم، پرترهی نیاکانی آویزان بود که به زحمت میشناختشان. همگی در قابهایی شیشهای بالای حاشیهی باریکِ چوبِ بلوطِ دیوار جا خوش کرده بودند و نوری کمسو به آنها میتابید. نگاهی به اشکِ چکهکردهی شمع انداخت. شستش را روی مومِ گرمِ چکیده بر روکشِ نازکِ چوب بلوط فشار داد. آخرسر نگاهش افتاد به صورتِ مدفون و محبوس بین تاخوردگیهای لباس تدفین، سبیل زردشده، پلکهای نازک مثل کاغذ. این خوابیدن نبود. این خوابیدن نبود.
بیرون تاریک و سرد بود و بادی نمیوزید. از دور گوسالهای ماغ میکشید. کلاه به دست ایستاد. گفت، موقعی که زنده بودی هیچ وقت موهات را این مدلی شونه نمیزدی.
داخل خانه صدایی شنیده نمیشد جز تیکتیک ساعتِ روی پیشبخاری در اتاقِ جلویی. بیرون رفت و در را پشت سرش بست.