قلعهها را آدمها ساختند و خالا سالها است که خودشان مردهاند اما آنها هنوز پابرجا هستند. قلعهها که برای برقراری امنیت مردمانشان برپا شده بودند، هم هجوم سربازان را دیدهاند و هم آرامش صلح را، هم قیل و قال قدرت را شنیدهاند و هم سکوت حقیقت را؛ آنها پر از کشتگان بینام و قاتلان بیمکافات هستند. تاریخ، قصهی روزگ ار راویانش است و آنچه قصهی دل مردمانش بوده لای خشت و باروی قلعهها، دفن شده است. قصهی مردمانی که حالا حتی استخوانشان هم پوسیده است؛ اما هر حادثهای، هر چقدر هم که دور و ازیادرفته باشد، همچون گنجی که در قعر قلعهای مدفون شده باشد، بازهم روزی خودش را در دل کسی نجوا میکند، تا دوباره زنده شود.