آن شب رابین تا صبح چند بار در اثر خوابهای پریشان از خواب پرید: خواب دید دوباره پشت فرمان خوابش برده است، یا خواب مانده و دیر به نمایشگاه رسیده و نمایش آثار سچول پایان یافته است. وقتی زنگ هشدار موبایلش ساعت هفت به صدا درآمد، فوری به زور از جایش بلند شد، دوش گرفت، لباس پوشید و خوشحال از بیرون رفتنش از اتاق خوابی که از آن خودش نبود، با ساک بسته به طبقهی پایین رفت تا در سالن غذاخوری هتل که رنگ دیوارهایش سبز لجنی ناخوشایندی بود، صبحانهای بخورد و قهوهای بنوشد.
بیرون هتل، روز دیگری آغاز میشد اما هوا ابری بود و آفتاب بیروح و نقرهفام میکوشید در میان ابرها راهی بیابد. رابین بعد از این که ساکش را داخل لندرور گذاشت، پیاده به سمت تالار پمپ آب سلطنتی راه افتاد که محل گالرییی بود که نمایشگاه نقاشیهای سچول به زودی در آن بازگشایی میشد. در سمت چپش پارک گیاهان زینتی جفسونز گاردنز و حوض سنگی فوارهداری متمایل به صورتی بود که میتوانست یکی از طرحهای روی کارتهای تاروت کراولی باشد. قسمت بالایی فواره به شکل چهار صدف اسکالوپ طراحی شده بود.
- از متن کتاب-