لحظهای را به یاد میآورم که بهعنوان یک مادر در بدترین شرایط زندگی خود قرار داشتم و به بنبست رسیده بودم. ساعتِ پنج صبحِ سردی در دسامبر در حالی که همان لباسهای روز قبل را به تن داشتم و چند روزی هم بود که موهایم را نشسته بودم، روی تختم دراز کشیده بودم.
بیرون از خانه، آسمان هنوز تیره بود و چراغهای خیابان با رنگِ زردشان میدرخشیدند. داخل خانهمان به طرز وحشتناکی ساکت بود. تنها چیزی که میشنیدم صدای نفس کشیدن مانگو، سگ ژرمن شپردمان بود که کف اتاق کنار تخت دراز کشیده بود. همه خواب بودند بهجز من که کاملاً هوشیار بودم.
خود را برای نبردی آماده و به این فکر میکردم که چگونه برخورد بعدی با دشمن را مدیریت کنم. وقتی دوباره به من ضربه زد، چهکار کنم؟ چه زمانی او کتک میزند، لگد میزند یا گاز میگیرد؟
خیلی وحشتناک به نظر میرسد که دخترم را «دشمن» خطاب کنم. من خوب میدانم که او را تا سرحد مرگ دوست دارم و از بسیاری جهات او انسانِ کوچکِ فوقالعادهای است. او باهوش و بسیار شجاع است و از نظر جسمی و ذهنی قدرت زیادی دارد. وقتی رزی در زمینبازی به زمین میافتد، دوباره بلند میشود؛ بدون هیاهو، بدون سروصدا.
- از متن کتاب-