اگر واقعا میخواهیم با فرزندانمان ارتباط برقرار کنیم، شاید لازم باشد از منطقه امن فرهنگی خودمان خارج شویم و با والدینی صحبت کنیم که به ندرت درمورد آنها میشنویم. یکی از اهداف این کتاب برداشتن گامی برای پر کردن خلا، دانش ما در زمینهی فرزندپروری است و برای انجام این کار، بر سه فرهنگ بومی مایا، هادزابه و اینوئیت تمرکز کرده است که دانش بسیار مفیدی دارند: مادران مایایی در تربیت فرزندان یاریرسان مهارت دارند، والدین قبیلهی هادزابه بهترین متخصصان جهان در زمینه تربیت بچههایی با اعتمادبهنفس و متکی به خود هستند و اینوئیتها روشی فوقالعاده موثر برای آموزش هوش هیجانی به کودکان بهویژه در حوزهی کنترل خشم و احترام به دیگران دارند. اگر سعی کنید الگوها و روشهای معرفیشده در کتاب را در رفتارهای روزمرهی خود با دیگران (حتی نه فقط کودکانتان) به کار ببرید و دقت بیشتری بر کنشها و واکنشهای شخصی خود در ارتباط با جهان پیرامونتان داشته باشید، روزگار آرامتری را تجربه میکنید و با خودتان به صلح میرسید.
- بخشی از کتاب:
لحظهای را به یاد میآورم که بهعنوان یک مادر در بدترین شرایط زندگی خود قرار داشتم و به بنبست رسیده بودم. ساعتِ پنج صبحِ سردی در دسامبر در حالی که همان لباسهای روز قبل را به تن داشتم و چند روزی هم بود که موهایم را نشسته بودم، روی تختم دراز کشیده بودم. بیرون از خانه، آسمان هنوز تیره بود و چراغهای خیابان با رنگِ زردشان میدرخشیدند. داخل خانهمان به طرز وحشتناکی ساکت بود. تنها چیزی که میشنیدم صدای نفس کشیدن مانگو، سگ ژرمن شپردمان بود که کف اتاق کنار تخت دراز کشیده بود. همه خواب بودند بهجز من که کاملاً هوشیار بودم. خود را برای نبردی آماده و به این فکر میکردم که چگونه برخورد بعدی با دشمن را مدیریت کنم. وقتی دوباره به من ضربه زد، چهکار کنم؟ چه زمانی او کتک میزند، لگد میزند یا گاز میگیرد؟ خیلی وحشتناک به نظر میرسد که دخترم را «دشمن» خطاب کنم. من خوب میدانم که او را تا سرحد مرگ دوست دارم و از بسیاری جهات او انسانِ کوچکِ فوقالعادهای است. او باهوش و بسیار شجاع است و از نظر جسمی و ذهنی قدرت زیادی دارد. وقتی رزی در زمینبازی به زمین میافتد، دوباره بلند میشود؛ بدون هیاهو، بدون سروصدا.