ما روی بالکن ایستاده بودیم
باران بیداد میکرد
ما انتهای خیابان را نگاه میکردیم
تنها سخنی که به هم گفتیم
آه بود و سکوت
از جمعهی گذشته
میخواستیم
گلدانهای شمعدانی را
از بالکن به اتاق بیآوریم
ما به انتهای خیابان
خیره بودیم
در انتهای خیابان
دوازده چتر سیاه
و یک چتر قرمز را میدیدیم
چترها در باران به طرف ما آمدند
- از متن کتاب-