ویلارد خود را روی قسمت بلند کُنده جای داد و به پسرش اشاره کرد که کنارش روی برگهای خشک نمکشیده زانو بزند. ویلارد غیر از وقتهایی که ویسکی در رگهایش بود، هر صبح و شام به این قسمت بیدرخت میآمد و در پیشگاه خدا دعا میکرد. آروین نمیدانست کدام بدتر است؛ مشروبخواری یا دعاخواندن؟ تا جایی که ذهن کوچکش قد میداد و یادش میآمد، پدرش همیشه در حال مبارزه با شیطان بود. آروین در آن هوای نمناک کمی به خود لرزید و کتش را تنگتر به خود چسباند. آرزو کرد کاش هنوز در رختخواب بود. حتی مدرسه با تمام بدبختیهایش از این بهتر بود، اما به هرحال آن روز شنبه بود و جایی در آن اطراف نبود که بشود رفت.
آروین از پشت درختان عریان و صلیبها میتوانست حلقههای دود را ببیند که نیممایل آن طرفتر از دودکشها بالا میرفت. در سال ۱۹۵۷ ناکمستیف حدود چهارصد نفر سکنه داشت که تقریباً تمامشان به واسطهی یک فاجعهی شوم یا چیزهایی مثل شهوت، نیاز یا فقط از روی جهل باهم پیوند خونی داشتند. دهکده به جز کلبههای قیرگونی و خانههای آجر سیمانی، دو خواربارفروشی، یک کلیسای جامع و یک میخانهی محقر هم داشت که در تمام محل به بال پن معروف بود. هرچند راسلها از پنج سال پیش خانهای در میچل فلتز اجاره کرده بودند، بیشتر اهالی هنوز آنها را غریبه میدانستند. آروین تنها بچهی اتوبوس مدرسهشان بود که هیچ قوم و خویشی آنجا نداشت. سه روز پیش باز او با چشمی کبود به خانه برگشته بود. ویلارد آن شب به او گفت؛ «من تو هیچ مبارزهای کم نمیآرم، اون وقت نمیدونم تو چرا این قدر شُلی!»
«آره اون کثافتها از تو بزرگترند، اما دفعهی بعد نوبت اوناست که خودشون رو خیس کنند، ازت میخوام نشونم بدی پسر!»
تمام قصه حول و حوش خانواده ای به اسم راسل میگذره. پدری که از جنگ برمیگرده و درگیر مریضی زنش میشه و از پسرش اروین غافل میشه . این پسر تبدیل به شیطانی عجیب میشه . داستان گیرا هست اما پیچیدگی و مرموز بودن لازم رو نداره از طرفی تعدد شخصیت ها هست که اگه به یاد بسپاریمشون همشون پررنگ میشن .
4
این کتاب فیلم موفقی به همین اسم devil all the time با بازری رابرت پتینسون هم ساهته شده ازش فک میکنم.