شروع داستان، دقیقاً از این لحظه است. من و پدرم در کنار فرش بزرگی ایستادهایم، برای عبور از این صبح و سرحال شدن، کمی ماریجوانا مصرف میکنیم. حیاط پشتی بچگیهای کریگ شروعکنندهی احساس و قولهای این روز است. شانههایم عریان بود و من احساسی شبیه دوران کودکیام داشتم، پس صورتم را بهطرف خورشید چرخاندم. با چشمهایی نیمهباز، خورشید، برگها و آسمان را نگاه میکردم که باهم ترکیبی از رنگهای آبی، سبز و نارنجی پدید آورده بودند.
برگها، بهزودی تبدیل به همسرم میشوند، خانوادهی ما درست در اینجا، در این لباسهای فاخر تشکیل میشود و من/ما تبدیل به چیزهایی دیگر میشویم. ما نو نوار میشویم. به این میگویند: یک روز فوقالعاده. منتظر پخش شدن موسیقی بودیم، و میتوانستیم کمکم شروع کنیم، تا برای همیشه در کنار یکدیگر باشیم. داشتم کریگ را تماشا میکردم که در انتهای فرش ایستاده بود، خوشقیافه، جوان و دستپاچه به نظر میرسید.