در روز بیستوچهارم دسامبر، بچههای دکتر استالبوم را مجبور کرده بودند که تمام روز را از اتاق نشیمن دور باشند. آنها همچنین اجازه نداشتند به درون اتاق پذیرایی که مجاور اتاق نشیمن بود پا بگذارند. فریتز و ماری کنار یکدیگر در گوشهی سالن عقبی نشسته بودند. هوا گرگومیش شده بود و همهچیز در تاریکی فرومیرفت، ولی برخلاف معمول، هیچکس چراغی برای آنها نیاورد و ازهمینرو آنها دچار ترس و وحشت شدند. فریتز، با لحنی مطمئن، به خواهر کوچکترش (که فقط هفت سال داشت)گفت که صدای خشخش و تلقوتلوق از اتاق کناری میشنود و چیزی نگذشت که مرد کوچکاندامی در راهرو ظاهر شد که جعبهی بزرگی در دست داشت و بیآنکه در آن تاریکی متوجه آنها شود، از کنارشان گذشت و وارد اتاق پذیرایی شد. فریتز گفت میداند که او کسی نیست جز پدرخواندهی آنها، آقای دراسل مهیر. ماری با شادی و هیجان دستهای کوچکش را به هم کوبید و گفت: «اوه، من نمیدانم پدرخواندهی دراسل مهیر اینبار برای ما چه چیزی آورد.»
- از متن کتاب-