مدتی پیش، وقتی شش روز با پدربزرگ و مادربزرگم در یک ماشین زندانی شدم، داستان فیبی را برایشان تعریف کردم و وقتی داستانم تمام شد یا شاید هم تمام نشده بود متوجه شدم که داستان فیبی مثل آن دیوار گچی در خانهی قدیمیمان در بایبنکزِ کنتاکی بود. بعد از اینکه مادرم یک روز صبح در ماه آوریل ما را ترک کرد، پدر خراب کردن دیوار گچی را که در اتاقنشیمن خانهمان در بایبنکز بود شروع کرد. خانهی ما یک خانهی روستایی بود که پدرومادرم اتاقهای آن را بازسازی کرده بودند. هر شب او درحالیکه منتظر خبری از مادرم بود، به سراغ آن دیوار میرفت.
شبی که آن خبرهای بد را شنیدیم که او خیال ندارد برگردد-با چکش روی آن دیوار کوبید و کوبید. ساعت دوی صبح به اتاقِ من آمد. خواب نبودم. او مرا به طبقهی پایین برد و آنچه را پیدا کرده بود نشانم داد. پشت دیوار یک شومینهی آجری بود.