کار خندهداری است که به گذشتهی زندگیات نگاه کنی و تلاش کنی بفهمی چطور همهچیز در کنار هم قرار گرفت. حدس میزنم این کار برای همه کمی عجیب باشد؛ اما واقعاً برای کسی مثل من عجیبوغریب است، چون هرگز فرد چندان ژرفاندیشی نبودهام، هرگز کسی نبودهام که در گذشته بمانم. اگر بخواهم در زندگیام یک عنصر را مشخص کنم که باعث تغییرم شد، اشتیاقم برای رقابت است. آن اشتیاق تا حد زیادی من را در راه نگه داشت تا به جلو نگاه کنم: بازدید بعدی از فروشگاه یا بازگشایی فروشگاه بعدی یا عرضهی جنس بعدی که شخصاً میخواستم در آن فروشگاهها تبلیغ کنم، مثل سطلی از ماهی کپور یا فلاسک یا روتشکی یا بستهی بزرگی از آبنبات.
وقتی به گذشته نگاه میکنم، متوجه میشوم داستان ما داستانی است دربارهی انواعی از اصول سنتی که ابتدا باعث شد امریکا فوقالعاده شود. این داستان دربارهی کارآفرینی، خطرکردن، سختکوشی و دانستن است؛ دانستن اینکه کجا میخواهی بروی و برای رسیدن به آنجا حاضری چه کارهایی بکنی. داستانی است دربارهی باور به ایدهات، حتی وقتی بقیهی مردم شاید آنرا باور نداشته باشند، و چسبیدن به داشتههایت. اما فکر میکنم بیش از هرچیز، ثابت میکند که برای افرادی ساده و معمولی که سرگرم کاری هستند، مسلماً هیچ محدودیتی برای دستیابی به دستاوردهای جدید وجود ندارد؛ البته اگر فرصتی به آنها داده شود و شجاعت و انگیزهای داشته باشند که تمام تلاششان را بکنند. اینطوری بود که والمارت به والمارت تبدیل شد: افراد معمولی به هم پیوستند تا کارهای خارقالعادهای بکنند. ابتدا خودمان را شگفتزده کردیم و قبل از اینکه زمان زیادی بگذرد، بقیه را هم شگفتزده کردیم؛ مخصوصاً افرادی را که فکر میکردند امریکاپیچیدهتر و فریبندهتر از آن است که چنین کاری در آن عملی شود.
داستان والمارت منحصربهفرد است: هیچچیزی که مشابه با آن باشد، تابهحال اتفاق نیفتاده است. پس شاید با تعریف آن بهشکلی که واقعاً اتفاق افتاده، بتوانیم به افراد دیگری کمک کنیم تا همین اصول را در کنار هم بگذارند و آنرا برای رؤیاهای خودشان بهکار ببرند و رؤیاهایشان را محقق سازند.