صدای فرود همهچی از سردردهام شروع شد. شبها خوابم نمیبره. هر چی هم قرصمرص دوروبرم بود میخوردم، ولی فایدهای نداشت؛ تا چشمهام رو میبستم که بخوابم فقط خواب میدیدم. خوابم اصلاً نمیبرد، ولی خواب میدیدم. فقط کافی بود چشمهام رو ببندم. یه شب صدای نفس کشیدن یه نفر رو از زیر تختم شنیدم. بلند شدم، چراغ رو روشن کردم، ولی هیچکی نبود، شبهای بعد هم همینجور. گاهی اینجوری میشد. بعضی وقتها میشنیدم یه نفر رو شیروونیِ خونه داره راه میره، ولی تا چشمهام رو باز میکردم، دیگه صدا قطع میشد. اینها بود، تا اینکه یه شب دیگه رسماً از دریچهی اتاق یه پسر هندو رو دیدم که توی کوچه زیر نور چراغبرق داشت میرقصید.
موسیقی. مرثیهای زنانه. رقص پسری با بازوان برهنه و نقاشیشده در تاریکروشن صحنه. تاریکی. سکوت.
باز همان موسیقی و همان رقصنده. حالا دوباره تاریکی. موسیقی قطع نمیشود، اما کمکم در گفتوگوی فرود و دکتر روانشناس حل میشود.
الو!
صدای دکتر الو!
صدای فرود فکر کردم قطع کردین.
-از متن کتاب-