ساعت شانزده و سی دقیقه به وقت برلین، پانزده و سی دقیقه در لندن. هتل خالی و تک افتادهای واقع بر بالای تپه، همچون پیرمرد مهمانش، بیحوصله شده بود. در آنگولم، در گاند، مارسی و دووِر همه در این فکر بودند که «آخر این پیرمرد چه کار دارد میکند؟ سه ساعت است که همه منتظرند، چرا بیرون نمیآید؟» پیرمرد با دهانی نیمهباز و چشمانی خیره در زیر ابروان پرپشتش، همچنان نشسته بود و گویی خاطرات بسیار دوری را به خاطر میآورد. دیگر چیزی مطالعه نمیکرد. دست چروکیده و لکهدارش که هنوز اوراقی را گرفته بود، به موازات زانوهایش آویزان بود. سری برآورد، رو به هوراس ویلسون کرد و پرسید: «ساعت چند است؟» هوراس ویلسون پاسخ داد: «حدود چهار و نیم.» پیرمرد چشمان درشتش را بالا نمود، لبخندی دوستداشتنی زد و گفت: «هوا چهقدر گرم است.» گرمای کوبنده، سوزان و آزاردهندهای مانند بختک روی اروپا فروافتاده بود. این گرما، روی دستها، عمق چشمها و ششها نفوذ میکرد. همه در حالت خفقان از گرما و گرد و غبار با نگرانی در انتظار بود. در سرسرای هتل، خبرنگاران انتظار میکشیدند، در حیاط نیز سه راننده بیحرکت پشت فرمان اتومبیلهایشان انتظار میکشیدند؛ در آن سوی رودخانه راین پروسیهای سیاهپوش هم انتظار میکشیدند، امّا میلان هلینکا دیگر منتظر نبود، از شب قبل دیگر انتظار نمیکشید. او این روز سیاه و سنگین را با اطمینانی دوزخی پشت سر گذاشته بود. از شب قبل میدانست که: «آنها ما را رها کردهاند!» خوشبختانه گردونه زمان، گردش خود را از سر گرفته بود. روزها برای کسی سپری نمیشوند، چیزی وجود ندارد جز فردا و هیچگاه روزی جز فردا وجود ندارد.