از کی، درست از چه زمانی فهمید نباید طلبکار باشد؛ از هیچکس و هیچچیز؟ اما این شهربانوی سختگیرِ وجودش بود که همهچیز را کامل میخواست؛ تا سرحد خرد شدن همهی استخوانهای ارادهاش. و نمیدانست درست چه زمانی فریاد خواهد کشید، که دیگر نمیتوانم. وقتی این حق را به خودش میداد که بالاخره یک روز فریاد خواهد زد نمیتوانم، میدانست میتواند این فریاد را عقب بیندازد، بسیار عقب. آنقدر که امیدوار بود هیچگاه از دهانش خارج نشود. ولی حالا باید به زبان درآوردن رامین چهارساله جواب میداد که دست مادرش را شل گرفته بود. آن هم درست وسط اتاق سماواتی، مدیر مهدکودکی در ولنجک.