تمام مرگ و میرهای تابستان آن سال با مرگ یک کودک شروع شد؛ پسری موطلایی، با عینک تهاستکانی که روی خطآهن بیرون شهر نیوبرِمن در مینهسوتا کشته شد. هزار تن فولادِ قطار که از دشت به سمت داکوتای جنوبی میتاخت، بدن کوچکش را تکهتکه کرد. اسم پسر بابی کول بود. قیافهای شیرین داشت. منظورم این است که چشمهایش پر از رؤیا بود. لبخند نصفهنیمهاش طوری بود که انگار بعد از اینکه یک ساعت مسئلهای را برایش توضیح دادهای، بالاخره توانسته آن را درک کند. باید او را بهتر میشناختم؛ باید دوست بهتری برایش میبودم. خانهاش از خانهی ما دور نبود و ما همسن بودیم، اما در مدرسه دو سال از من عقبتر بود و اگر به لطف چند آموزگار مهربان نبود، عقبتر هم میافتاد. جثهاش کوچک بود و خودش کودکی ساده. او هماوردی مناسب برای لوکوموتیوِ یونیون پاسیفیک با آن موتور دیزلیاش به حساب نمیآمد.
-قسمتی از متن کتاب-