دیشب به تو گفتم که دارم میروم، گفتی کجا؟ گفتم میخواهم بروم پیش خدای خودم. گفتی چرا؟ گفتم: چون من دیگه پیر شدهام و گفتی: فکر نمیکنم که تو پیر شده باشی. آنوقت دستت را در دستانم گذاشتی و گفتی: سخت نگیر تو که پیر نیستی. گفتم: ممکنه زندگی تو با من خیلی فرق داشته باشه، و اما درمورد زندگی که در کنار من داشتی، شاید آن زندگی هم جالب بوده باشد برای اینکه راههای زیادی برای خوب زندگیکردن وجود دارد. گفتی: مامانم قبلاً این جمله را بهم گفته بود و سپس گفتی: نخند. فکر میکردی دارم به تو میخندم. نزدیکم شدی و انگشتانت را روی لبهایم گذاشتی و طوری بهم نگاه کردی که من آن نگاه را هیچوقت دیگر در زندگیام در چهره کسی دیگر به جز مادرت ندیده بودم. نگاهت مثل غروری متعصبانه، خشک و پراحساس بود. همیشه شگفتزده و متحیرم و نمیتوانم بفهمم که چرا هنگامیکه آنگونه به من نگاه میکنی چهره و حالت ابروهایم تغییر میکند. چقدر دلم برای آن نگاهت تنگ میشود.
-قسمتی از متن کتاب-