توی یک جنگل سرسبز در منطقهی شمالی، کلبهی زیبایی بین درختهای سر به فلک کشیده وجود داشت که خونوادهیِ خرسِ کوچولویی به نام بتی، سالهای سال اونجا زندگی میکردن.
خرسِ قهوهای، تنها فرزندِ خونواده بود و پدر و مادرش، بیش از اندازه سعی در محافظت ازش داشتن.
از نظرشون اون هنوز یک بچه بود که احتیاج به مراقبت زیادی داشت اما خودِ بتی فکر میکرد که دیگه بزرگ شده و کوچولو موچولو نیست.
اونا هیچوقت اجازه نمیدادن تنهایی وارد جنگل بشه یا اینکه بدون کسی دنبال خوردن تمشکها بره.
حتی بدتر از اون، مادرش هر روز یک کاسه فرنیِ بدمزه درست میکرد که از نظر خودش برای بچههای کوچیک غذای خیلی مقویای بود، اما بتی دلش میخواست برای صبحانه بوریتو داشته باشه.