صبح یک روز گرم و آفتابی، زیر آسمون صاف و آبی، نگراناسور چشمهای براق و مشکیرنگش رو باز کرد.
هوا دلپذیر و بهاری بود و نسیم خنکی میوزید.
دایناسورِ کوچولو از غارِ سنگی و تاریکش بیرون اومد و به اطراف نگاه کوتاهی انداخت.
خورشید با تمام قدرت میتابید و با دستِ مهربونش صورت حیوونِ خوابآلود رو نوازش میکرد.
جونورِ بازیگوش، مسواکِ سبزرنگش رو برداشت و به سمت حوضچهیِ کنار غار رفت و دندونهای تیز و کوچولوش رو کاملا تمیز کرد.
لبخندی به تصویر خودش توی آب زد و توی حوضچه پرید و حسابی همه جای بدنش رو شست.
بعد از حمام هم صبحانهی مورد علاقه اش رو با لذت و تا لقمهی آخر خورد.
صبح،روز بزرگی براش بود و برنامههای خیلی زیادی برای خوشگذرونی داشت.