عذر میخواهم؛ از اینکه مسبب جوانمرگ شدن یا کوتاهتر شدن عمر بسیاری آدمها شدهام؛ شخصیتهایی که برخلاف میلشان قربانی جاهطلبیِ هنری من شدند. پرستارهای خوشبروروی بچه، پلیسهای دودل، والدین ازخودراضی و سرکوبگر، دوستپسرهای خوشنیت و بدطینت، نوجوانانی که یک عالم آرزو داشتند، و بزرگسالانی که شبانهروز کار میکردند. تمام شخصیتها و تیپهایی که فقطوفقط برای لبخندِ طلایی گیشه روانهی کنج قبرستان شدند. بعضیشان زود تسلیم میشدند و بعضیها جانسختتر بودند و تا کمی پیش از تیتراژ انتهایی فیلم دوام میآوردند. وجه مشترک تمامشان این بود که در یک لحظهی مهم و سرنوشتساز تصمیم غلط میگرفتند؛ وقتی که باید از خانه خارج میشدند از پلکان بالا میرفتند، یا وقتی که برای نجات جانشان باید بیدار میماندند و پلک هم نمیزدند تخت میخوابیدند. اگر بگویم از تصور و تخیل دربارهی شیوههای کشته شدن این شخصیتها لذت نمیبردم به شما دروغ گفتهام؛ از دریدن شکمهاشان، بیرون کشیدن رودههاشان، قطع کردن سرشان، سوزاندن بدنشان یا له کردنشان زیر درِ کرکرهای سنگین گاراژ. در آخرین خانهی سمت چپ دختران جوان را شکنجه دادم. در تپهها چشم دارند اعضای یک خانواده را یکییکی سلاخی کردم، و در کابوس خیابان الم هیولای نوجوانکشی را خلق کردم که قربانیانش را در عالم خوابورؤیا سربهنیست میکرد. بله من چنین آدمی هستم؛ کارگردانی که کارنامهی کاریاش آغشته به خون آدمهای بیگناه است.