در یک روز آفتابی وقتی اِما و الیویا،دو خواهر بازیگوش، از کنارِ مغازهی حیوون خونگی رد میشدن، پشت ویترین ایستادن تا داخلش رو تماشا کنن.
اِما گفت: “مامان نگاه کن! کلی خوکچهی هندیه بامزه اینجاست! میشه من یکیش رو داشته باشم؟”
الیویا، دختر کوچیکتر هم خواهش کرد: “مامان لطفا! من عاشق این جونورهای کوچولوئم!”
مادر گفت: “نظر بدی نیست! شما دخترها فکر میکنین که میتونین از پس این مسئولیت بزرگ بربیاین؟”
اِما نمیتونست چیزی که با گوشهاش میشنید رو باور کنه،چون مادرشون هیچوقت با نگه داشتن یک حیوون توی خونه موافق نبود.
هر زمان که دخترها ازش خواهش میکردن تا یکی از اونها رو داشته باشن، بلافاصله نظر منفیش رو اعلام میکرد و ازشون میخواست که حتی بهش فکر هم نکنن.
اما این بار عکسالعمل مادرش فرق داشت.