روزی روزگاری پسربچهای به نام مالینگ توی کشورِ چین زندگی میکرد.
مالینگ یتیم بود و زندگیِ فقیرانهای داشت، اما رفتارش با همه مودبانه بود و همیشه دلش میخواست که به مردم کمک کنه.
اون هیچکسی رو نداشت که سرپرستش باشه و برای سیرکردن شکمش، هیزم جمع میکرد یا گلهداریِ گاوهای مردم رو برعهده میگرفت.
پسرکِ یتیم بیشتر از هرچیزی توی دنیا، آرزو داشت که نقاش بشه.
اما هر نقاشی که لباس کهنه و پاره پورش رو میدید، متوجه میشد که جیبش خالیِ و هیچ پولی نداره تا قلممو یا بوم نقاشی بخره، پس در نتیجه کسی حاضر نبود بهش این هنر رو آموزش بده.